بسم مالک یوم الدین
از صاحب بیابان اجازه گرفتم که اینبار در مورد یکی از عاشقان پرکشیدهاش بنویسم...
مترو... بهشت زهرا... همون بغض همیشگی... سر مزار شلوغ بود... نتونستم برم جلو... صدای خندشون... صبر کردم چقدر، سخته. وقتی برگشتم کسی نبود، نشستم... تبارک... یه خورده درد دل... عاشورا... یه بندهخدایی اومد و خلوتم... بعد قدم زدن تو قطعه... تا... روی صندلی نشستم. یه احساس نیاز... کاغذ و قلم... و اینطور: الان کجام فقط خدا میدونه، ... جایی که همه ما یه روزی درآغوشش خواهیم رفت...و اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ الا الله آخرین حرفمان... چند دقیقه پیش سر خاک کسی بودم که .... بهش میگفتم داداش... خیلی دلم میخواست یه روزی که در بیابان دلم غوغاست دربارهاش بنویسم... کسی که ندیده تقریباً شناختمش... از کجا ... چه جوری بگم: وقتی میرم پیشش اشک تو چشمام حلقه میزنه، اما وقتی یاد حرفا و نصیحتاش میافتم از جاری شدن منصرف میشه... تبارک... بهش گفتم که وبلاگ ساختم...، بعدم کلی خندیدم. اونم به من میخندید مطمئنم... میدونم که با خودش گفته: تو که میگفتی بلد نیستم حرف بزنم... تو وب راه انداختی... هه هه هه. هر وقت شکایت میکردم فقط یه جمله میگفت: اِنَ اللهَ مَعَ الصابرین.... به قول بچهها چقدر زود دیر شد... الانم منتظرم تا خاله امل و ببینم وای از دلم نگوووووووووووو...، اون از استرس صبح ... اینم از الان که... یه لحظه خاله اومد.... 18:20 دقیقه(در حال نوشتن تو مترو) رفتم جلو... خواهر امل... بعدم مادر امل... اولش به خنده گذشت و خاطرات امل... اما کم کم اشکهایی که رو مژهها سنگینی میکرد مثل بارون بهار... همهی اینار در کنار نوای، آخر یه روز حاجتمو ازت میگیرم..، مانده ام تنها سالار مضطر من... بعد سجده بر سنگ مزار برادر... آه خیلی دلم میخواست دستامو روی شونههاش میذاشتم اما جرأت...(خواهر امل میخواستم اون لحظه بگم منو به عنوان یه خواهر قبول میکنی؟بازم خجالت...) دیگه میشد صدای هق هق مادر امل هم شنید... چه طاقتی، بازم می خواستم دستاشون و بگیرم، باز هم..... داداش امل چقدر خودم و کنترل کردم(با خودم گفتم هی تو دیگه گریه نکنیا) عمه و خاله و ... دیگه جمع داشت خودمونی میشد، جای من نبود... دلم میخواست زودتر... اگه میموندم رسوا میشدم. موقع اومدن دوتا از عزیزای دلم و دیدم... نمیتونستم بیشتر از این بمونم راه دور و بهونه کردم و... خداحافظ... ماشین... مترو... و گریه... حتی مهلت نداد مترو راه بیفته... برام مهمه نبود کسی اشکامو میبینه یا نه... اینگار یه سنگ بزرگ بلعیده بودم... ایستگاه ... بازم یه لحظه...
19:12 دقیقه مترو کرج از پنجره بیرون و نگاه کردم... دیگه استرسم تبدیل شده بود به بغض (یه فرمول غریب) اینبار چند لحظه...
19:55 دقیقه کرج - ماشین...زمینهای خالی اطراف خونه... ترکیدن بغض......
21:15 دقیقه خونه... اوه اوه .... حسابی کله پاچم و بار گذاشتن، ولی خب لوس شدن مثل همیشه کارگشا بود.... شب و بیخوابی... خواب با نوای آخر یه روز حاجتمو ازت .....
پ.ن: ..... چقدر این نقطهها رو دوست دارم، واقعا که فریادرس هستن. پ.ن: چه روزی بود........... هیچ وقت یادم نمیره پ.ن: معذرت میخوام اگه خودمونی شدم و از کلمه خاله و خواهر امل استفاده ... پ.ن: اخم نکن، نشد خلاصه بنویسم.... خودت قضاوت کن، تلفنی که دیدی چه حالی داشتم.
پناه میبرم به آفریدگارفلق
|