جهان را صاحبي باشد خدا نام .....
عزيز دلم !
خودم را گم كرده ام ، گم شده ام و آنقدر پيدا نمي شوم تا پيدايم كني .
اصلا گاهي دوست دارم گم شوم تا تو بگردي و پيدايم كني .
نه ، مي دانم كه تو لازم نيست بگردي . هر جا گُم شوم تو جايم را مي داني ،
مثل بازي قايم باشكي است كه برنده اش از قبل معلوم است : تو .
تو هميشه برنده اي و من كه مي دانم هميشه بازنده ام .
اما گاهي دوست دارم خودم را برايت لوس كنم ، برايت ناز كنم
يا شايد براي دلخوشي خودم ، مي روم قايم مي شوم شايد اينبار پيدايم نكني ولي .....
... واي ! مگر مي شود؟
اگر روزي در اين بازي ساختگي پيدايم نكني ،
يعني نخواهي كه پيدايم كني ، من گُم مي مانم ،
گُم مي مانم در هيچ ، در هيچ جا ، در ناكجا ، در خلأ اما ....
.... مي دانم كه دلت نمي آيد رهايم كني.
هميشه من گُم مي شوم و هميشه تو پيدايم مي كني .
هميشه من بازنده ام و هميشه تو برنده اما ....
راستي ، اينكه تو پيدايم مي كني معنايش چيست ؟
مي دانم ، يعني من هم برنده ام . من برنده ام كه تو پيدايم مي كني . پس ....
عزيز دلم ! خودم را گم مي كنم . خودم را گم مي كنم و آنقدر پيدا نمي شوم تا تو پيدايم كني .
اي خداي مهربان من !