بنام تویی که آنچه خواستم بودی و آنچه خواستی نبودم
نمیدونم چرا تا میخوام با یکی دردل کنم، لبخندو سراغم میفرسته، جوری که اصلا اون لحظه یادم میره تو دلم چه خبره!!! همه چیز فراموشم میشه.... تازه بعد از اینکه گوشی تلفن گذاشتم، به خودم خندیدم گفتم: بابا تو زنگ زده بودی که باهاش حرف بزنی و سبک بشی، پس چی شد؟ همش که خندیدید پس گریهاش کجا رفت؟
خنده میبینی ولی از گریه دل غافلی*** خانهی ما از درون ابر است و بیرون آفتاب
آفتابی که دیگه قرمزی غروبش تمام آبی آسمونو گرفته..، باغ روبروی پنجره خیلی قشنگ شده، احساس میکنم اونم مثل منه، یه حس مشترک؛ تا نگاش میکنم چشمام خیس میشه. ما مثل هم هستیم، فقط اون میخواد اما نمیتونه حرف بزنه من میتونم اما نمیخوام حرف بزنم. تفاوت بزرگیه، اون با بارون جون میگیره من با بارون اشک میریزم، اون نفس تازه میکنه و من نفسهامو فراموش... درون اون یه درخته هنوز مهمون خزون نشده و درون وجود من هم فقط یک چیز باقی مونده که هنوز سبزِ. تو آسمون من و اون ماه فقط همنشین یک ستارهست، زمین اون پوشیده شده از علفهای زردرنگ و درون من علفهای هرز تردید.. . دیدی چقدر شبیه هستیم. اینگار که سالهاست میشناسمش، هر روز صبح به هم سلام میکنیم...
اما با تمام این اوصاف هیچ وقت درددل نکردیم، من فقط به تو اعتماد دارم، فقط تو. تو چی؟ قبولم داری؟ این بار برام سنگینه! نه شکایت نمیکنم به هیچ وجه، اما خیلی وقته که شونههاتو گم کردم، دلم برای تکیهزدن تنگ شده. ترا به اندازه تمام گناهانی که بخشیده شدن دوست دارم، به اندازهی تمام لحظههایی که غافل از یاد تو بودم دوست دارم... مهمونای ناخونده دوباره پیداشون شد، رو صورتم جا خوش کردن، خوبه شیشهی عینک مانع از دیدن لرزش چشمام میشه. بهت نیاز دارم، هروقت اینو گفتم فوراً... دلم برای اون دیوار نیمهکاره تنگ شده همون که روبروی گنبد مسجدِ...، دلم میخواد این کولهبار سنگینو برای یه لحظه از روی دوشم برداری اجازه بدی به دیوار تکیه بزنم. تو راهی قدم گذاشتم که برای رسیدن به آخر راه نیاز به استراحت دارم حتی برای چند دقیقه.... هیچ چیز دیگه نمیخوام جزء یه کاسه آب.. مهمونم میکنی به حساب جدت حسین(ع)... آره من فراموشت کردم اما تو که همیشه به یادمی... سایتو کنار سایهی رنجور و خستهی خودم حس میکنم، دیدم دیشت رو دیوار کوچههای تردید وقتی از خستگی نمیتونست منو همراهی کنه دستشو گرفتی بهش لبخند زدی... اما به جزء سایه، منم بهت نیاز دارم؛ بهش حسودیم شد.
آی عشق آی عشق رنگ آشنای چهرهات پیدا نیست
و باز به امید تکیه به دیوار، بیقراریهای دلمو سرکوب کردم و وعدهی دیدار دادم ، مجبور بودم چون دیگه حرفام براش رنگ نداشت...
هیچی نگم بهتره!!!
به اشک دیده نوشتم هزار نامه برایت مگر که نامهی بیچارگان جواب ندارد...
*از پوچی دنیا در عجبم که چطور خود را به عمق وجودم رسانده...
*این فقط مخصوص شماست: میخواستم بگم نتونستم،من از غرور میترسم! اگه بین راه پام روی سنگ غرور رفت و لغزید چه کنم؟؟؟
آمین بلند:
به تکیهگاهی محکم نیازمندیم پس صاحب بیقراریهایمان را برسان. الهی آمین.
پناه میبرم بهآفریدگار فلق