بنام عشق پاکم
از عشق سخن گفتن سخت نیست، اما نوشتن مشکله. تو حرف زدن میشه بِلُف زد ولی تو نوشتن هر کاری کنی نمیتونی چاخان بگی در واقع قلمت نمیزاره. برای همین حرفای گفتنی همیشه با اونایی که رو کاغذ پیاده میکنی کلی توفیق داره. در گفتن به دروغ میخندی، گریه میکنی، حتی آرامش و خشمتم میتونه دروغ باشه که هست. وای از اون لحظه که قلم و برمیداری هوای نوشتن به سرت میزنه، هر چی باشه میریزه رو دایره(رسوات میکنه). بیشتر تو تنهاییام مینویسم که اگه قلم هوس کرد رسوام کنه کسی نباشه اشکامو ببینه. هنگامی که از عشق حرف میزنی کلمهای از تنفر نمیگی حتی یادشم نمیکنی. تازه وقتی که شروع میکنی به نوشتن و کلمه عشق رو روی کاغذ میاری کم کم نوشتت بوی تنفر میگیره و تنها چیزی که نمیتونی پیدا کنی آرامشی که تو حرف زدن موج میزد.
دو تا مثل میزنم: یکی خودم تا قبل از سفرم به بیابون از عشق متنفر بودم، چهجور، باید میدیدی اما........ همین که پام تو بیابون باز شد، عاشق عشق شدم، یه جورایی اون شد من و منم شدم اون. شبا تو خلوت بیابون زیر آسمون پر ستاره که همش منتظری و چشمای خوابآلودتو بهشون دوختی که شاید یه چشمکی بزنن، وقتی از انتظار کلافه میشی، یدفعه نجوا میکنه مثل شبای قبل لالا لالا بخواب ای دل که یارت میشود پیدا، لالا لالا ببند چشمانِ خیست لالا لالا که دل سامان ندارد مگر هجران تو پایان ندارد، لالا بخواب ..... بقیهاش خصوصیه.
اون یکی مثال پروانهست. تا وقتی تو پیله است همهی فکرو ذکرش، همهی آرزوش اینه که از پیله بیرون بیاد و پرواز کنه. وقتی بیرون اومد، اونوقت که میفهمه دنیای درون اگر چه تنهاییست اما همراه با آرامش است ولی ..... تواین دنیا چیزی جز شکستن بال و از دست دادن آزادی نیست، تازه میفهمه که نیومده باید بره... سعی میکنه دوباره تو پیله برگرده اما میبینه برای پا گذاشتن تو این دنیا پیله رو شکسته... و این یعنی اوج تنهایی. اون موقع که تو مشت منو تو قرار میگیره یه لحظه یاد پیله میافته و دلش میگیره پیله کجا و مشت اسارت کجا... عشقی که تو پیله هست با این عشق دنیای ما کلی تفاوت داره.
به نظر من عشق مقدس و پاکه، سرچشمه این قداست فقط یه چیز اونم یکی از اون دو طرفی که عاشق شدن. یعنی یکشون باید پاک باشه و تو این دنیا فقط و فقط خداست که پاک ومقدسه. در نتیجه عشق واقعی فقط بین خدا و بندهست، نه بین بنده و بنده. نظر شما چیه؟
پ.ن(خدایا اگر روزی پروانه شدم و از پیله تنهایی بیرون آمدم میخواهم در مشت تو اسیر شوم)
پناه میبرم به آفریدگار فلق
|