چو بخت نیست که شایستهی وصال تو باشم
صبر میکنم منو خرسند با خیال تو باشم
3الی 4 ساله پیش بود که به بیابون دل سفر کردم. ساعت رفتنم به خودم گفتم کجا؟ وقتی همه ماجرا رو گفتم، داشتم از تعجب شاخ در میآوردم. آخه منی که اصلا تو این وادی نبودم، حالا میخواستم تک و تنها برم بیابون دنباله یه ردپا که
از خودم پرسیدم کی برمیگردی؟ جواب دادم رفتنم به عشق اونه و برگشتنم با خدا.
خلاصه کوله بارمو بستم و یه یاعلی و حرکت کردم. تو بیابون سراب زیاد دیدم، اما تنها چیزی که سراب نبود همون ردپاست. هر چه جلوتر میرم غربتم به بیابون کمتر میشه. سختی زیاد داره، آفتاب داغ، عطش، خستگی پا، از همه مهمتر تنهایی در کنار انتظار. آخ نمیدونی اون لحظهای که خار تو پات میره و به عشق رسیدن به صاحب ردپا تحمل میکنی چه لذتی داره...وصف نشدنیه.
یادمه وقت رفتنم، به خودم گفتم دیگه غفلت بسه. تو بیابون باید هوشیار باشی، باید بتونی سراب از واقعیت تشخیص بدی. وای از اون ساعتی که واقعیت و ببینی و فکر کنی سرابه. مثل این میمونه که دنبال آب باشی، بعد یه نفر یه کاسه آب بهت بده، تو فکر کنی خیاله و برگردونیش. اونوقته که آتیش پیشیمونی بیشتر از آفتابه..
بعضی وقتا خودمو دلداری میدم و میگم همین که ردپاشو داری باید خدا رو شکر کنی. اما مگه گوش میدم ماشاءالله اشتهام زیاده.
پ.ن:(این بود قصهی بیابانگردی من...، هنوز تموم نشده)
پناه می برم به آفریدگا رفلق
|