بسم رب المهدی
1170 سال است که مردی منتظر 313 انسان است و چقدر انسان شدن زمان میبرد!
حالا دیدی ما منتظر نیستیم، انتظار از آن مردیه که بین دلهای عاشق ما هنوز نتونسته 313 دل صاف و صادق پیدا کنه...هر لحظه از بین کوچههای عاشقی که ازشون تعریف میکنیم گذر میکنه و بیعت میخواد، همان کاری که علی و فاطمه در کوچههای مدینه کردند..
و هر بار جواب ما اینه دنیا زودتر از شما اومد و بیعت گرفت... بعد از سالها هنوز قلبها دچار بیماری زنگار هستند. پس این دلتنگیهامون، اشکامون، این زمزمهها... این احساس محبت..یعنی اینا همه الکیه؟؟ میترسم این احساس عشق نباشه و فقط عادت باشه...عادت به یاد تو...
شاید وقتی پاسخ منادی که تو این روزا صدا میزنه: أینُ الفاطمیون؟؟؟؟ داده بشه.. 313 انسان هم گرد آن یار مطلق روزگار ظهور کنن.
خداییش بخوای حساب کنی، شمارش 313 تو 5 دقیقه تمام میشه...ولی سالهاست میگذرد و خبری نیست..
به خودم گفتم: حتی اگه سالی یک نفر انتخاب میشد. دیگه باید تکمیل شده باشند...این همه عاشق اومدن و رفتن، به قول خود مستانه می نوشیدن و ....پس چرا معشوق همچنان تنهاست؟؟؟؟؟ و صدای هل من ناصر ینصرنی بلند....این ندا از غریب مدینه سینه به سینه به ارث مونده...
اگه هر روز صبح ما با بغض میگیم: اللهم ارنی الطلعة الرشیدة...آقا با گریه میگن:من بیشتر مشتاق دیدارتم، اما تو خودت مانع میشی.. چقدر انسان شدن زمان میبرد؟ چندسال دیگه نیاز داریم.. شاید بیادبی باشه اما منظور خودمم، شنیدید که میگن: گربه خیلی بیصفته، هر چقدرم که بهش خوبی کنی آخرش صورتتو چنگ میندازه..خوب که فکر میکنم میبینم صفته منم هست، هی آقا خوبی میکنه، هر جا خواستم زمین بخورم دستم گرفت، تو تنهاییام بهم سرزد و به حرفام گوش کرد.. اما هر دفعه من بجای تشکر یه خراش روی قلبش انداختم..چقدر بیصفتم من، ای کاش میشد از این مَنیت فرار کرد و رها شد...
و تو ای تنها مسیح عالمیان، دل خسته و روح محزونِ مرا دریاب...سالهاست که به عصای موسی تکیه زدهای و به عاشقنماها نگاه میکنی!! به ماهایی که مثال برادران یوسفیم..، به نقابزدههایی که حتی جرأت ندارن تو تاریکی شب نقاب بردارن..به اونایی که هر صبح جمعه صدات میزنن و دوباره با طلوع فردا کیسهی گدایی دنیا رو روی دوش میذارن... شاید اگه اینقدر مهربون نبودیدو چشمای نازتون و رو اعمال ما نمیبستید و هربار که خطا میکردیم تنبیه میکردید..، اینقدر طول نمیکشید..دیدی آخرشم با پررویی کاسههارو سر شما شکستم.. این دل غافلم خبر نداره که داری تنبیهم میکنی! حجاب بین روی شما و چشمان من آخر تنبیه..
بیربط:
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
من اینم مثل کف دست،صافِ صاف..
یه خندهای کردم (از اونایی که مامان میگه از صدتا فحشم بدتره) گفتم:کف دست پر از خطوط شکسته است.
از حالت چهرش مشخص بود که کلافه شده، گفت:داری توهین میکنی؟؟؟
گفتم: نه حقیقته
اگر به صافی قلبت مطمئنی بگو: من اینم مثل قلبم...اونوقت باورم میشه.
اینبار دیگه نتونستم نگاش کنم..
اونم فقط سکوت کرد...
تازگیا دیگه سکوت کسی آزارم نمیده
شاید برای اینکه خودمم دچارش شدم
هیچی نگم بهتره!!!
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
الهی آمین:
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و شیعته و المستشهدین بین یدیه.
پناه میبرم به آفریدگار فلق