بنام سرچشمهی پاکیها
دلم برای بچگیام تنگ شده، چه روزگاری بود به دور از دورویی و مکر و حیله...دلم تنگه برای اون خندهها و گریههای واقعی ...برای اون نگاههای معصومانه...برای اون محبتهای بیریا و بیمنظور. دلم لک زده برای یه گل کوچیک تو اون کوچههای تنگ... چه روزایی بود. تا بچه بودیم میگفتن اینکارو انجام نده هنوز بزرگ نشدی...حالا که بزرگ شدیم میگن دیگه بچه نیستی..، آقا من اگه نخوام بچگیمو فراموش کنم چه کسی رو باید ببینم. خواستشون نامعقوله من نمیتونم کودک درونم رو زنده بگور کنم...این کودکی باعث میشه کمتر گناهای آدم بزرگا رو تجربه کنم
چه دنیایی پاکتر از دنیای بچگی وجود داره؟ بیهیچ دلهرهای محبت میکردیم و دوست میداشتیم، اما الان... بنظر من تنها نقطهی پاک هر آدمی تو زندگیش دوران شیرین کودکیه...
هنوز وقتش نرسیده اما نمیدونم چرا اینروزا یاد اون ماه رمضانهایی افتادم که مامان لقمهی نون تو کیفم میذاشت به امید اینکه من وسوسه بشم و روزمو بخورم اما عصر که میاومدم خونه با یه خوشحالی و غرور خاصی لقمه رو میدادم به مامانم بعد میشستم سر سفره افطار... من اون کودکی رو میخوام..چه خاطراتی همه دور هم جمع میشدیم بازی میکردیم و جیغ و داد....، همیشه جنگ بازی تبدیل میشد به یه دوره قهر با پسرخاله(بس که لوس بود) همش دوست داشت خودش اسلحه داشته باشه(ایییییییییییش). یادمه از دست من کاشیهای تزئینیای رو که داشت تو باغچه قایم کرده بود(خسیس) بعدها که بزرگتر شدیم یه روز از تو باغچه پیداشون کردیم.
چند شب پیش هم تیلههاشو از تو کمدش درآورد، همه نشستیم تیلهبازی کردن...چقدر خندیدیم(خندهامون از جنس خندههای بچگی بود) بعدشم همگی رفتیم بالاترین نقطهی پارک جنگلی تو زمین بازی، تاب بازی و سرسره...اوووووووووووووه. سوار تاب که بودم یادم اومد تو بچگی وقتی سوار تاب میشدم همهی تلاشم این بود که بالا و بالاتر برم تا بتونم یه ستاره بچینم..
نه من نمیتونم اینارو بذارم تو زیرزمین زندگیم تا خاک بخورن... بعدم مثل بقیه هر ازگاهی بگم:"آخ من دلم برا بچگیم تنگه شده" من بزرگی رو در کنار این چیزا دوست دارم و برام لذت بخشه...حالا هرکی هر چی دوست داره بگه...(طبق معمول کار خودمو انجام میدم):دی
هیچی نگم بهتره!!!
بچه که بودم باور تو برام مشکل بود زیاد به یادت نبودم فقط وقتایی که به همراه بقیه میاومدم جمکران یادم میافتاد که بهم گفتند یه آقایی هست که منو دوست داره و حواسش بهم هست... الان که بزرگ شدم حست میکنم اما نمیدونم چرا دلم میخواد مثل بچگیام باورت کنم... شاید برای اینکه تو بچگی همه باورم رو عاشقانه تقدیم تو می کردم و الان عاشقانههایم رو با مصلحت اندیشی به حضورت میارم
آمین بلند:
میخوام به اندازه همون بچگی پاک و بیریا بشم.
پناه میبرم به آفریدگار فلق
|