بنام نامی او...
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هربار به فرشتگان اینگونه میگفت. میآید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را درخود نگه میدارد و سرانجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آنچه سنگینی سینهی توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بیکسیام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بیموقع چه بود؟ چه میخواستی از لانه محقرم، کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرض طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانهات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پرگشودی...، گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
هیچی نگم بهتره!!!
آن گاه که تنها شدی و در جست و جوی یک تکیه گاه مطمئن هستی، بر من توکل نما. (نمل /79)
**************************************************************
پ.ن: باز دست به دامنِ مناجات امیرالمؤمنین شدم، «مولای یا مولای، انت مولای و انا العبد و هل یرحم العبد الا مولای»
پ.ن:وقت تنهایی با خودم فکر میکنم، کجای سرزمین تو ایستادم؟ آیا خستگی چشمانم گویای حقیقت است؟ و شبنمهایی که پنجره غبارآلود دل را میشویند نشانهی چیست؟ کولهبار من برای کدام سفر بسته شده؟ به کدام سمت بروم غروب یا طلوع؟ هنوز راه نیفتاده احساس خستگی میکنم، دستم را بگیر راه من به سوی توست... یا اول الاولین و یا آخرً الآخرین....
پ.ن: باور دارم که تو با منی اما، امان از.... پناه میبرم به تو از نفسم، از ارادهی ضعیفم، از افکار شومی که رهایم نمیکنن، از غفلت وجودم، از خودم به تو پناه میبرم. نجاتم بده، نجاتم بده....
پ.ن: فردا حرکت میکنن، باز هم جاموندم. پشت گوشی موقع خداحافظی هر دوتامون بغض کردهبودیم. گفتم: چه حسی داری؟ گفت: همون حسی که تو داری! خندیدم گفتم حس، هنوز تجربهاش نکردم....
آمین بلند
لذت مناجاتو از ما دریغ مکن. آمین.
پناه میبرم به آفریدگار فلق
|