سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیابان گرد

 

 

دلگویه‌ای از سَر پریشونی

«بنام مونس تنهائی‌هام»

گویند تویی ماه دلم یوسف زهرا ای ماه سحرگاه ته چاه سَری کن آقام آقام آقام اینبار حرفام شناسنامه نداره.. معلوم نیست که مخاطبم کیه؟؟ ولی تو بشنو، بشنو.

چی بگم، همه کلمات ذهنم سکوت و سکوته..چه ساده شروع شد و چه پراضطراب تموم شد،‌ یعنی واقعا تموم شد؟؟ ای کاش می‌شد که برم، تعطیل کنم... حق با تو بود این دنیا مثل یهود کثیفه..اما حیف که به اختیار خودم نیومدم که با اختیار خودم برم..بیچاره دلم، واقعا بهش ظلم کردم..هنوز نگرانشم، تا آخرم نگرانش می‌مونم چرا نمی‌دونم؟ یکی نیست بگه خره تو که راحت فراموش می‌کنی، خودشم گفت: بعد از مدتی تو خاطره‌ها فسیل میشه. حالا که خودش میخواد بیخیال شو، بیخیال بیخیال...پس چته، برای اولین بار نیست که به احساسات پاکت توهین شده..تو که عادت داری. تا دیشب نذاشته بودم مامان اشکهای تنهاییمو ببینه، ولی دیگه نمی‌تونستم منتظر تاریکی و تنهایی نیمه شب بمونم برای اولین بار جلوی چشم همه....بهم گفت: دختر امشب شبه مولودیه چته؟ منم با بی‌ادبی گفتم: ولم کن، اونم در اتاقمو محکم بست و رفت..و من تو تاریکی تنها شدم. تا چشمم به یادگاری داخل سجاده می‌افتاد، ناخواسته جاری می‌شدن. زمزمه‌هاشونو میشنیدم، می‌گفتن:چش شده؟ این که تا می‌اومد خونه اینگار نه اینگار که سرکار بوده و خسته‌است از درو دیوار بالا میرفت، حالا چی شده که خودشو حبس کرده و روزه سکوت گرفته؟ دلم میخواست بگم یه بی‌جنبه‌ایی تازه ‌بی‌انصافی رو یاد گرفته و تخته گاز داره میره... باورت نمیشه نتونستم بگم اما یه sms فرستاد که هنوزم وجودم تو آتیشش داره می‌سوزه.. چه ساده و ساده‌تر از ساده من، من من من من من بارها این منو محاکمه کردم و عبرت نگرفت..اینگار تموم جفاهای دنیا تو کتاب زندگی من نوشتن..می‌دونم از ته دلش نیست اینه که پریشونم کرده..می‌دونم هرچی هست به خودش مربوط میشه اینه که نگرانم کرده و نمیزاره بیخیال بشم..دلم شور میزنه درست مثل همون وقتی که ....می‌ترسم می‌ترسم...از پریروز دلم هوای حرم مطهر رو کرده بیا بریم. یادمه یه بار تو بحثای دوستانه یکی گفت: هیچ وقت به کسی که برات مهمه نگو، نذار بفهمه، چون امکان داره یه روز شیطنت کنه و تو زیر این شیطنت خُرد بشی..من که حرفی نزدم از کجا فهمید؟، نمی‌دونم...اما بی‌هوا خُردَم کرد..اینبار همه صدای خُرد شدنمو شنیدن. بهت نگفتم چون گفتم الان میگه مثل این بچه‌ها گله می‌کنه..اما متن smsش از ذهنم نمیره..نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم که این کارو کرده تا ازش متنفر بشمو راحت فراموش کنم...اما زهی خیال باطل که هیچ وقت حرفاش از یادم نمیره....همواره نگرانشم و با این حال به خدا می‌سپارمش، امانت‌دار خوبیه.. برا دلم دعا کن..رنگ آرامش ازش پریده..

پ.ن:میون تموم پریشونیام اومد، و با دادن حق انتخاب به خودش میون همون پریشونیا داره میره..بهم گفت: تو هم مثل بقیه نمی‌تونی ببخشیم، خدا می‌دونه بقیه یعنی چند نفر تا حالا که 3 نفر بودیم لااقل فکر می‌کردم. من می‌بخشم اما فراموش....

پ.ن:هیبتش چون صولت حیدر بُوَد دشمن شکن، با حَسَن همنام و همتایش به نیکو منظری، این حَسَن، یا رب مگر یک مجتبای دیگر است،‌ چونکه دارد آنچه احمد داشت جز پیغمبری. جانم امام عسکری(ع)

پ.ن:آقاجون عید بر شما و اهل بیت(ع) و عموم شیعیان مبارک باد، عیدی که سرمنشأ نور در آن پیداست. شرمنده امروز باید شاد می‌نوشتم اما چه کنم که این بغض تو گلوم با تموم اشکایی که ریختم هنوز سبک نشده،‌ شرمنده.

هیچی نگم بهتره!!!

آقاجون، تو هم مراقبش باش...می‌دونم نیازی به گفتن من نیست اما چه کنم که خواهرم...می‌فهمی؟ خوبه، همین که تو می‌دونی کافیه.‌ اما اون نفهمید شایدم نخواست که بفهمه یا من خوش خیال بودم که فکر کردم باور کرده...

آمین بلند:

زیر سایه‌ی خودت مراقبش باش و کمکش کن از این بحران به سلامت بگذره. الهی آمین.

پناه می‌برم به آفریدگار فلق




سه شنبه 87 فروردین 27 | نظر بدهید

هَوار نوشت

«بنام خالق زیبائی‌ها»

چند روز پیش رفته بودیم خیابون یه گشتی بزنیم دلمون باز شه.. چشمتون روز بد نبینه، تا جایی که من خاطرمه و می‌دونم اما تجربه چندانی ندارم الحمدال.. شنیدم که می‌گن: لوازم آرایش برای زیبا شدنه..حالا بیخیال محرم و نامحرم یا اینکه باید برای چه کسی و در کجا استفاده کرد. ما فرض می‌گیریم در همه جا و برای همه. والا من که هر چی تو چهره‌ی دختر خانمای گل نگاه کردم اثری از زیبایی ندیدم البته گل پسرها هم دسته کمی از خانما نداشتن، عینهو عروس ..هزار ماشالا.

آخه خواهر من، عزیز من، خانمی...این چه وضع استفاده از محصولات آرایشیه، خدایی داری هدر می‌دی. اینطور که من دیدم نه تنها خوشگل نشدی بلکه شرمندها مثل مادر فولاد زده...دلم برا بچه کوچولوها می‌سوزه میان بیرون روحیه‌اشون عوض شه وقتی برمی‌گردن خونه شب تا صبح کابوس می‌بینن. من نمی‌گم نه نباشه..آره باشه باید باشه لازمه... ولی طوری که چهره‌ات زیبا بشه نه اینکه.. توی خیلی از چهره‌های جورواجور اگه دقت کنی پشت این دیوارهای کِرِمی و رنگارنگ که روی صورتاشون کشیدن گل سرخهایی محبوس شدن که زیبایی خودشونو باور ندارن و ارزشی براش قائل نیستن. من هیچ کاری به شرع و قانون و چه بدونم این حرفا ندارم..حرف من اینه درست استفاده کن. همین. آهای آقا پسر به چی می‌خندی با تو هم هستما..نیششو تا بناگوش بازکرده. تو آینه به خودت نگاه کن..اصلاً آثاری از مردی تو چهره‌ات پیدا میشه، نه این تن بمیره پیدا میشه؟؟ اگه موهای سیخ سیخ بهت میاد خوشگل میشی خوب عیبی نداره، مگه چیه؟ انسان طالب زیبایی‌ست. اما وقتی بهت نمیاد آخه مگه...که انجام میدی. یا خوشگل خانما وقتی فلان رنگ بصورتت نمیاد نزن، گلم نزن بیخیال مد و این حرفاشو.. شاید آبی بیشتر از بنفش صورتتو ناز کنه. یا مثلاً همین لباسهای عید...آقا ما بیچاره شدیم آخرم دوتا آبجیا لباس نخریدن.. به خدا قسم قرار نیست وقتی فلان لباس و آرایش و مدل مو به فلان پسر یا دختر میاد به من نوعی هم بیاد. یه خورده، به دور از مسائل شرعی و اجتماعی بهش فکر کن، ببین کجای کاری و چکار می‌کنی..با توأم. آهای هَوار هَوار بیدارشید همینطور پیش بریم شهر میشه تونل وحشت رایگان. قصدم توهین نیست به خدا، منظورم اینه تو که خرج می‌کنی لااقل چیزی استفاده کن که به زیبائی‌هات اضافه کنه نه کم.

 

پ.ن:چند روز پیش از دختر 3 ساله همسایه پرسیدن: کوچولو مشهد بودی چه دعایی کردی؟ گفت: دعا کردم خدا به همه خیر بده..جوونارم شفا بده...... خوب فکر کن، فقط 1 دقیقه فکر کن.

پ.ن:قصد من توهین و جسارت به خواهرای گل و برادران گرامی نیست. آخه می‌دونید بعضی روزا تو اتوبوس وقتی خانما رو می‌بینم حرص می‌خورم دلم میخواد برم نزدیک بهش بگم ببخشید خانم فلان رنگ به صورتتون نمیاد...یا اگر از این وسیله اینطوری استفاده کنی بهتره اما..از اونجا که دیگه مردم روحیه نقدپذیری ندارن ساکت میشمو افسوس میخورم. بخاطر هَوارایی که کشیدم معذرت داشت خفم می‌کرد..

پ.ن:یه سؤال فنی: با شما هستم برادر؛ ببینم وقتی بارون میاد موهای سرتون زیر بارش بارون بهم نمی‌ریزه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پ.ن:آخر هفته میرم پیشش خیلی وقته که از دور می‌بینمش..شاید دل بیقرارم اونجا آروم بگیره..

هیچی نگم بهتره!!!

هر چند ما بَدیم تو ما را بَدان مگیر...

بعد از این همه بارون اشک، رنگین کمون دلها نمی‌خوای بیای؟؟؟؟

آمین بلند:

عاقبت همه را ختم بخیر بگردان. الهی آمین.

پناه می‌برم به آفریدگار فلق




دوشنبه 87 فروردین 26 | نظر

آشفته نوشت

هو المصوِّر

من آخر طاقت ماندن ندارم

خدایا تاب جان کندن ندارم

دلم تا چند یارب خسته باشد

در لطف تو تا کی بسته باشد

بیا باز امشب ای دل در بکوبیم

بیا اینبار محکم‌تر بکوبیم

مکوب ای دل به تلخی دست بر دست

در این قصر بلور آخر کسی هست

 یا معین الضعفا

 

طَق طَق طَق با امام رضا کار دارم.

 

*امانتی رو میدم زائر همیشگیتون بیارن، نمی‌دونم اصلا کار خوبی کردم یانه، دلم با یقین محکم میگه آره اما عقلم با منطق میگه نه...امان از اون لحظه که دل و عقل با هم نباشن..ولی خب من گوش سپردم به دل و عقلمو تا اطلاع ثانوی تعطیل کردم.

*عجب جامُهریِ عجیبی بهم دادی..عجیب که نه بهتر بگم یه گنجینه..دستت درد نکنه شاید باور نکنی اما بهترین هدیه‌ای که تو عمرم گرفتم، انشاءالله بری کربلا برام تربت بیاری. آمین.

*دیدی به اسم من و مامانم ولی به کام اونا شد..ما شدیم سبب خیر رو خجالتشون ریخت..تازه با این همه بهم میگن اگه ببینیمت خونت حلال..خوبه والاااااااااااااااااااا، بیا کار خوب کن..

هیچی نگم بهتره!!!

سکوت

نوا

آمین بلند:

راه رسیدن را بر ما آسان گردان و امید آمدنش را در دلها زنده نگه دار...الهی آمین.

پناه می‌برم به آفریدگار فلق




چهارشنبه 87 فروردین 21 | نظر

عید احمدی بر امت محمدی مبارک باد...

بنام نامی الله

چهره گل باغ و صحرا را گلستان می کند / دیدن مهدی هزاران درد را درمان می کند/ مدعی گوید که از یک گل نمی گردد بهار/ من گلی دارم که عالم را گلستان می کند

عید مهدویت بر همگان مبارک و میمون باد.

عطر نرگسو حس می‌کنی، که چطور تمام جهان را مست و بیخود از خود کرده، می‌شنوی صدای بلبلان باغ محمدی را، قاصدکها را می‌بینی که از ملائک پیام تبریک برایت می‌آورند. طاق آسمان را ریسه بستن به گلهای نرگس و محمدی. بارانها بوی دیگری می‌دهند، اینگار جنسشان از آب کوثر است. آره منم در پوست خود نمی‌گنجم اما...زیر این آسمون مینایی دلم بغضیه، حال و هوای یه جایی به سرم زده..یه حسی که برام سنگینه، از امروز بود که کلمه‌ی انتظار بعد از یه عمر سرگدونی تو این خون و اون خونه بلاخره جاشو پیدا کرد..اومد مستقیم نشست تو خونه‌ی دل شیعیان. گریان از دست دادن گلی از باغ احمد باشیم یا خندان تاج‌گذاری نرگس احمد.(اما شکی نیست که خوشحال خوشحالیم بخاطر عیدالزهرا و به درک واصل شدن عمر لعن‌الله).من خوشحال هستم اما خودت می‌دونی که از درون داغونم..اینروزا فقط به فاطمیه فکر می‌کنم…چه روزای عجیبی..این ابرای کبود رنگ بدجوری آتیشم می‌زنن. همه در تکاپوی بهارن، اما کدوم بهار..بهاری که نیومده خزون شده، وقتی فکر می‌کنم و می‌بینم ما آدما خودمون با چه چیزایی خوش کردیم حالم از خودم بهم می‌خوره..از حجره‌های عاشقی به خرابه‌های فراموشی کوچ کردیم..بگم امامتت مبارک،‌ پس شال سیه روی شونه‌هاتو چه کنم؟ بگم بخند پس اون اشکها نه بهتر بگم خون‌های باریده از چشمانت را چه کنم؟ بگم شاد باش به پادشاهی شیعه رسیدی اون نگاه پر از غربتت را چه کنم؟ بگم به بهار و آمدنش بنگر پس افق چشمانت که به کوچه‌های مدینه خیره شده را چه کنم؟ بگم بیا ما در انتظار همچو پروانه به دور شمع سوخته‌ایم پس اون نگاه پر از عتابت را چه کنم؟ حالا می‌فهمی چرا هی می‌گم هیچی نگم بهتره… چه ماه عجیبی آدم بین گریه و خنده می‌مونه..از این ماه به بعد کم کم مصائب عمه‌سادات شروع میشه..بعد هم لقب الام‌مصائب. تو این چندسال که طبق رسم معمول سر سفره‌ هفت‌سین بزرگترا قصه می‌گن ، قصه‌ی محرم می‌گفتن. اما امسال دوتا قصه است یکی آزادی انسان با طلوع خورشید اسلام محمد(ص)و قصه‌ی گشواره و چادر خاکی.

تمام وجودم پر از التهابه..خیلی سعی کردم که تو بهار گذشته همونی بشم که تو می‌خواستی، اما نشد..خواستم خونه‌تکونی کنم و فقط عکس تو رو روی طاقچه قلبم بزارم، نشد. هرچی سعی کردم گردوغبار آینه رو بگیرم بازم نشد..یه خورده جارو کردم اما بدتر گردو خاک شد…شدم سرگردون. بیابانگرد تو بیابون گم شده..بله باید راهو گم کنه، وقتی بدون فانوس حرکت کنی همینه..، اما حالا میخوام فانوسو بردارم، با اومدن این غدیر ثانی دوباره ازاول شروع ‌کنم. از همینجا، همین تپه..تو که همیشه با منی مگه نه؟ همیشه می‌گفتم من 1نفرم اما چرا دوتا سایه دارم حالا می‌فهمم که اون سایه از آن تو بوده..اما چندوقته که فقط سایه تو همراهمه، از سایه خودم خبری ندارم، فکر کنم یه جایی جاش گذاشتم. کجا؟؟؟ ترسم از این که یه وقت منو یادت بره…قول می‌دی که فراموشم نکنی و کمک کنی که فراموشت نکنم.

* همگی هم خوشحالیم هم ناراحت خب اینم یه جورش دیگه..مسخره کردن نداره که. خوشحالم چون از دیشب بیابون مهمون یه آسمون مهتابی و پرستاره بود. یه ابر تو آسمون نبود..بَه چه صفایی..، بی‌هوا دلم یاد یه جایی رو کرد..که احساس می‌کنم ازش دور شدم..حسم خیلی بیخوده ولی خب فعلا دچارش شدم..

*منم به نوبه خود به خانواده‌های محترم و تمام برادران و خواهران ایرانی درگذشت 24 مسافر سرزمین عشق و نور را تسلیت عرض می‌کنم. و اینکه آنان که رفتند راه را یافتند و به خورشید لبخند زدند و آنان که مانده‌اند همچنان در تاریکی به دنبال راه می‌دوند. شادی روحشان فاتحه صلوات.

هیچی نگم بهتره!!!

دلم برات پر می‌کشه، کی میایی که آمدنت را بهاریست واقعی..، راستی شنیدم که به خوبا سر می‌زنی ببینم مگه ما بدا دل نداریم از این چیزا نداشتیما..بابا غلط کردم به هر که دوسش داری سربزن،‌ اصلا اگه بیخیال ما بشیا بازم گدای شبگردتیم. چیه از اینکه هی دنبالت اومدم خسته شدی،‌برا همین زدی ناکارمون کردی..ایول آخر مرامی به خدا..میدونی برای فاطمیه چه آرزویی دارم..میگن اگه اون بخواد میشه، ازش بخواه که صدام کنه.

أین الاقمارو المنیرهر

توضیح بیابانگرد

هیچی نگم‌ بهتره!!! خیلیا از این قسمت ایراد گرفتن و انتقاد کردن که میای کلی حرف می‌زنی آخرش می‌گی...اولا این قسمت با قسمت متن فرق داره یه مبحث کاملا جداست و اگه دقت کرده باشید حرفایی که گفته میشه بیشتر به صورت کنایه یا سربسته است. دوماً من بیشتر وقتا در این قسمت از عکس یا شعر استفاده می‌کنم کم پیش میاد که چیزی بنویسم مثل همین پست. سوماً اینجا برای بعضی از حرفاییست که نمیشه بازشون کرد و بطور کامل بیان بشن، چون بعضی وقتها گفتن خیلی سخته و باعث رسوایی میشه.چهارماًً شرمنده از روی همگی دوستان بزرگوار منتقد، که نمی‌تونم این قسمت حذف کنم لااقل تا وقتی که به اون چیزی که میخوام برسم پس دعا کنید زودتر بهش برسم تا شما هم راحت بشید. آخرشم اگه خیلی دیدید اذیت میشید موقع خوندن فاکتورش بگیرید، و اینکه حلالم کنید. یا حق.

*پیشاپیش سال نو را به همگان تبریک می‌گم، امیدوارم که در این سالی که با بهار پیام‌آور آزادی و عاشقی محمد مصطفی(ص) شروع می‌شود راه حقیقت را طی کنید و جزء یاران واقعی‌اش ثبت شوید. انشاءالله

*سر سفره‌ی هفت‌سین مارو یادتون نره‌..

آمین بلند:

انشاءالله تاج‌گذاری بعدی در حضور اهل بیت (ع) و شیعیان منتظرش باشد.الهی آمین.

سالی پراز موفقیت و شادکامی در زیر سایه همای رحمت برایتان آرزو می‏کنم.الهی آمین.

پناه می‌برم به‌آفریدگار فلق




دوشنبه 86 اسفند 27 | نظر

گزارش نوشت...

«بنام سریع الرضا»

 سفرنامه مشهد.

رمز سفر: میری برو ولی گیتار رو با خودت نبر...

 چی شد که طلبید نمی‌دونم ...وقتی گفتن بلیطا کنسل شده، گریه امونم نداد..اما بعد از چند ساعت دوباره تماس گرفتم که مشکل حل شده..انشاءالله فرداشب راهی هستید..اینگار دنیارو بهم داده بودن. فرداشب ساعت 22:15 راه‌آهن بودم محدثه جون اومده بود..بچه‌ها هم یکی یکی اومدن. بازم دلشوره داشتیم هنوز باورمون نشده بود..خلاصه جور شد سوار قطار شدیم، ساعت 23:30 حرکت بود..تا قطار حرکت نکرد دلم آروم نگرفت، دلم میخواست گریه کنم اما وجودبچه‌ها اجازه نداد..جاتون خالی چه قطاری،‌چه قطاری. به قول خواهر نق نقو اتوبوس ارج‌تر بود..با چه سختی رسیدیم مشهد..ساعت1:45 داخل هتل بودیم، خدایی هتلش خوب بود.یه خورده استراحت کردیم بعد ساعت 15:30 با دوتا از بچه‌ها رفتیم خرید که بعد بریم زیارت، چقدر خیابونا شلوغ بود وقتی وارد خ طبرسی شدیم گنبد حرم نمایان شد. گوشی انسیه جون کلاس بالا بود و تعداد قدمهایی رو که برمی‌داشتیمو ثبت می‌کرد که تا ساعت 23 شب 15000 قدم برداشته بودیم همش تقصیر..بود. بعداز خرید برای نماز مغرب رفتیم حرم تو صحن رضوی نماز خوندیم و بعد برای کمیل رفتیم صحن آزادی یا جمهوری دقیق یادم نیست ولی چه حالی داد..هنوزم باورش برام مشکل بود که راهم داده باشه، آخه هرچی فکر می‌کردم، دیدم با سفر قبلی هیچ فرقی نکردم..پس چرا دعوتم کرده؟؟؟خودم جوابشو می‌دونم اما از گفتنش خجالت می‌کشم. بعد از حرم،هتل و شام و خواب که نه اما یه استراحت کوچولو،خوابم نمی‌برد همش به جور شدن مقدمات سفر فکر می‌کردم..صبح که به دعای ندبه نرسیدیم مجبور شدیم قرصشو بخوریم. بعد رفتیم حرم..هیأتهای عزاداری تمام راههارو بسته بودن، ای وای بازم پیاده..حرم که قل قله بود. تو رواق امام خمینی زیارت رسول الله از دور .. رو خوندیم، بعد نماز...دوباره هتل .. عصر دوباره اومدیم حرم،هنوز موفق نشده بودم صحن انقلاب و ببینم..قسمت زیرزمین هم شلوغ بود،‌به هر زحمتی بود خودمو رسوندم به ضریح 5-6 دقیقه دخیل بستم(جاتون خالی..همتونو یاد کردم)، بعداومد بیرون اونم با اعمال شاقه.. بعد هر کدوم نشستیم و  خلوت کردیم یاد شب عرفه افتادم که وجود بقیه برام اهمیت نداشت، برام مهم نبود که نگاه می‌کنن یا نه..یه قراری با آقا گذاشتمو حرمو ترک کردیم. تو راه برگشت منو محدثه هوس بستنی کرده بودیم اما اون دوتا دوست پاستوریزه شدمون اجازه نمیدادن که.. خلاصه ما موفق شدیم و رفتیم بستی فروشی..خدایی حق با انسیه بود.. به هرحال یه بستنی کثیف زدیم تو رگ..

 

 ‌دوباره هتل. نصف شب ساعت 3 راه افتادیم به سمت حرم تو راه به مراسم جالبی برخوردیم که تا حالا ندیده بودم!! تشیع جنازه امام رضا(ع)، یه عده مرد و زن تابوتی نمادین از تابوت امام رضا(ع) روی دست داشتن و عزاداری می‌کردن و به سمت حرم می‌رفتن ما هم همراهشون شدیم..چقدر قشنگ بود صحنه‌ای که تابوت آقا روبروی گنبد طلاش رو دست مردم بود..اینگار که واقعی‌ست.

 وارد حرم شدیم مستقیم رفتیم صحن انقلاب اینگار با دیدن این صحن زیارتم کامل شده بود..دلم براش تنگیده بود..نوحه خوانی داخل صحن خیلی سوزناک بود..شنیدم پنجره فولاد رضا برات کربلا میده هرکی میره کرب و بلا از حرم رضا میره..نماز صبح و با جماعت روبروی گنبد طلای آقا خوندیم ،همیشه قنوت نماز صبحو تو حرمش دوست داشتم.تا طلوع آفتاب حرم بودیم بعدبرگشتیم برا تجدید قوا..تو راه بازم این دو دوست مثبت ما ساز مخالف زدن نیومدم بریم کله‌پاچه بخوریم..چقدر از فواید چشم و زبان و..گفتم اما فایده نداشت..اگه ادامه میدام فکرکنم کتک رو  خورده بودم..

  

کلا بیخال صبحانه شدیم چون تاظهر لالا بودیم..وسایلمون جمع کردیم و رفتیم سمت حرم..تاساعت 19 که برای گرفتن بلیط برگشتیم هتل.. دلم نمیخواست که برگردم..هنوز بهش نیاز داشتم، اما چه کنم که!! قضیه برگشتم نقطه بزارم بهتره...فقط همین‌قدر بگم که اینقدر دخترای خوبی بودیم که وقتی میخواستیم از قطار پیاده بشیم،کوپه‌های بغلی سراشون و آورده بودن بیرون تا ببینن آدمای این کوپه که در طول سفر اصلا صداشون در نیومده بود چه جور آدمایی بودن، که با دیدن ما چشماشون چهارتا شده بود...ساعت 10 رسیدیم تهران..

 بعدم که معلومه خونه...

خداروشکر روی هم رفته سفر خوبی بود. انشاءالله که باهم بریم کربلا.. راستی داشتیم قرار میذاشتیم که عید بیایم یزد خونه‌ی نگین اینا چتر وا کنیم که به نتیجه نرسید..

*اِنسی جون بس بهم گفتی: مثل مامانا می‌مونم و خونه‌دارم تا آخرش وسایل خونه‌داریمو تو قطار جا گذاشتم..از جهیزیه‌ات برمی‌دارم.

*یادم رفت بگم هتل یه آسانسور داشت که خیلی بی‌جنبه بود. تا میخواستی وارد بشی یا بیای بیرون می‌گفت لطفا مانع بسته شدن در نشوید،‌ روز آخری اینقدر بین در ایستادم تا روش کم شد..

*اینم نوع چیدمان وسایل مامانای آینده تو قطار...

...

هیچی نگم بهتره!!!

 آمین بلند:

ما رو زائر همیشگی اهل بیت(ع) قرار بده.

کربلا اللهم رزقنی.الهی آمین

پناه می‌برم به آفریدگار فلق




چهارشنبه 86 اسفند 22 | نظر

به کجای این شب سیه بیاویزم قبای ژنده خود را !!!

بنام تو که آغوشت مأوی همیشگی‌ست

تیکه‌های شکسته‌ی دلمو برداشتم و گذاشتم تو جعبه‌ای سیاه....، دیگه داره باورم میشه که تو این دنیا نیازی بهش ندارم، اما کجا بزارمش؟ زیر شمشادهای کنار خیابون، یا کنار سطل زباله، نه شاید بهتر باشه بزارم کنار جدول؛ یعنی داستان من باید اینطور تموم بشه. باید زود تصمیم بگیرم تا فرصتی برای پیشمان شدن نباشه، هنوز سوزش بغض شب گذشته رو احساس می‌کنم، سعی دارم بهش فکر نکنم اما نمیشه.... مدام تکرار می‌کنم شکست خوردی! تنهائی از آن توست، باید باهاش کنار بیای، لج نکن. بی‌مقدمه گذاشتمش کنار ایستگاه اتوبوس حتی نگاش نکردم، دور شدم. تو این شهر با دل زندگی کردن مصیبت است، یه‌جور ننگ به حساب میاد. اما هنوز چند دقیقه نگذشته جای خالیشو تو سینه‌ام احساس می‌کنم، بدون اون چه کنم؟ میشه زندگی کرد؟ الهی به جان دردی است، که درمان نیست.

تصمیم گرفتم روحمم تبعید کنم به جزیره‌ی زندگی، جزیره‌ای که با دریا قهر کرده، روز در آن معنا ندارد. حاکمش شب سیه است، حاکمی که در تاریکی می‌بلعد هر آنچه نشان از نور دارد، سزای روح سرگردان همین است، دل که هیچ.. روحمم داشتم...، یه لحظه ایستادم چشمامو بستم.. من چه کردم همه‌ی‌ داراییمو از دست دادم... تموم زندگی من در اون خلاصه شده هرچند تلخ، ولی اگر بگردم شیرین هم پیدامیشه. برگشتم سمت ایستگاه اتوبوس، هیچ کس نبود از جعبه هم خبری نبود، پیشمون نشستم رو صندلی و خیره شدم به رفت و آمد ماشین‌ها، با خودم گفتم: کفر نعمت کردی... از دستش دادی. اما برای یه لحظه خوشحال شدم که دل شکسته‌ی من به درد کسی خورده. سنگینی نگاهی باعث شد که برگردم، بی‌مقدمه گفت: دنبال این می‌گردی؟ به جعبه سیاه اشاره کرد، خدای من خودش بود. باز هم مردد بودم،‌ جعبه رو گذاشت کنارم و بعد بازش کرد. تعجب کردم آخه از شکسته‌های دلم خبری نبود، یه کاغذ بود که با خط درشت نوشته بود:

اَلا بِذِکرِ اللهِ تَطْمَئِنَ الْقُلوب

*زیارت آل‌یاسین خیلی آرومم کرد..مثل آب برای آتیش.

*هزار بار مردم و زنده شدم..اینهمه تلاش ..این همه تحمل.. فقط برای این بود که یه وقت اشک مهمون چشماش نشه..اما بجای اشک سیل بارون نشست تو چشماش..خودت که دیدی ..اینم می‌دونی همه‌ی زندگیم، آینده و جووونیم فدای یه تار موهاش...اما نمی‌بخشم اونی رو که دلشو شکست..وقتی با اون بغضی که دیگه حالا باز شده بود صدام کرد نهایت خستگی رو احساس کردم..هنوز چشمای پراز اشکش جلوی چشمامه..هر کاری کردم اشکامو نبینه نشد، با صدایی خسته‌تر از اون گفتم: حالا چرا گریه می‌کنی؟؟ سرم داد زد و گفت:‌ بلند شو... نمی‌دونم چرا با اینکه می‌دونم اون لحظه کنارم بودی و شاهد اما برات تعریف می‌کنم..خیلی آدم باید پست باشه که همه چیزو فراموش کنه ..به غربتت قسم اگه بخاطر محبتاشون هر چند کم نبود...منم می‌دونم بی‌احترامی یعنی چی؟ اما مامانم یادم داده اگه یه نفر اندازه نوک سوزن بهت محبت کرد باید هزار هزار بدیشو به همون مقدار محبتش ببخشی و نادیده بگیری..یعنی این چیزا رو بهش نگفتن...ای کاش هیچ‌وقت با کلمه‌ی سکوت آشنا نمی‌شدم..ای کاش!! خلاصه دیگه نمی‌دونم دارم میرم پیشش، دیگه خودش می‌دونه با من...

*میدانم که میآیی و پایان می‌پذیرد روزی همه‌ی اندوه تنهایی و بی‌تو بودنم...

هیچی نگم بهتره!!!

دوسش دارم..

آمین بلند:

العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان(عج)

العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان(عج)

العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان(عج). الهی آمین

پناه می‌برم به‌آفریدگار فلق




دوشنبه 86 اسفند 13 | نظر

یاران او چه رنگی هستن؟؟؟(2)

«بنام او که هرچه دارم از اوست»

یاران او چه رنگی هستن؟؟؟(2)

عمریست از حضور او جاماندیم، در غربت سرد خویش تنها ماندیم،

او منتظر است که ما برگردیم ماییم که در غیبت کبری ماندیم

اگه یادتون نیست اول اینجا رو بخونید...

فرقی نمی‌کنه چه رنگی باشی، سبز ، سفید،‌ قرمز، مشکی، آبی ....، مهم رنگ نیست، مثل قضیه غلام سیاه تو روز عاشورا... گرفتی؟؟؟ مهم این نیست که جزء‌ دسته یارانی که ازشون گفتم باشیم، یا نه. مهم اینه که به یادش باشی،‌ به یاد غربتی که ما براش رقم زدیم و مهم‌تر از اون، استمرار بر باور امامت امام عصر (عج) و تمنای ظهورست و بس.

یاران او صالح‌اند:

« اِنَ الاَرْضَ یَرِثُها عِبادیَ الصّالِحون»

خلقی که در انتظار ظهور «مصلح» به سر می‌برد خود باید «صالح» باشد

صالحون!! یکی میگه من سبزم ،‌اون یکی قرمز و....آره تو حرف آسونه اما واقعا تو عمل هم، به همین صورته؟ بین خودمون باشه غریبه که نیست،‌ همش شعاره.. شعار. بابا اونجوری نگام نکن، قبول دارم منم جدا از اونا نیستم...چی بگم، از وقتی این کتاب و کتاب قبلی رو خوندم..یه سوال تو ذهنمه..صالح یعنی چی؟ تنها ترک محرمات و انجام واجبات برای رسیدن به شما کافیه؟همینا برای صالح شدن بسه؟ حالا می‌فهمم؛ بیهوده یک عمر با جعبه مداد رنگی بازی کردم و غافل از اینکه ....اصلا حرف سر رنگ نیست. می‌دونید قضیه از این قراره که:چند ماه پیش یکی از دوستان بعد از نوشتن مطلب اول یاران او چه‌رنگی هستن؟؟؟(1) پیشنهاد دادن که کتاب (...وآن که دیرتر آمد) رو بخونم. خیلی دنبال این کتاب گشتم تا بالاخره این جمعه که رفته بودم جمکران تونستم پیداش کنم(جای همه خالی) خوندم، اما چه خوندنی،1بار،2بار... اول نفهمیدم چرا باید بخونم، پیش خودم گفتم: خب اینم یه حکایت مثل بقیه اما دیدم نه این فرق داره..جواب سوالم همین جاست! صالح می‌تونه مثل احمد باشه یا مثل محمود..اصلا قرار نیست که ما از اول صالح باشیم..شاید اگه آدم فریب شیطان رو نمی‌خورد به این مقام نمی‌رسید. تو کتاب یه قسمتی بود که آروم اما بیقرارم کرد؛ منظورم جوابیه که آقا به بی‌تابی آنها داده بود: «...هر وقت مرا از ته دل بخوانید، می‌بینید. شما از من خواهید بود، احمد زودتر و محمود دیرتر..» این یعنی اینکه ما از شمائیم شکی نیست اما جزء کدام دسته زودتر یا دیرتر..جواب بده!!! وقتی بهش فکر میکنم می‌بینم تک تک ما مثل احمد و محمود از دست آقا حنظل خوردیم!! منظورم انتظاره، تلخ اما شیرین‌تر از عسل..کاش هیچ‌وقت از اون دایره‌ای که سرور مثل اون دوتا، تو برهوت دنیا برای من تعیین کرده بود بیرون نمیومدم، درسته به آبادی رسیدم اما هنوز ویرانم..از چشمه‌ی دنیا سیراب شدم اما عطش همچون سایه همراهمه..ولیاً و حافظا..آقاجونم تو خواستی محافظم باشی اما من بی‌اعتنایی کردم، ولی تو همچنان...غلط کردم..مولای من،صدایت می‌کنم اما نمی‌دونم واقعا از ته دل است یا..اما تو بیا، تو بیا و حجاب را از دل بردار.

اگه دقت کنیم می‌بینیم که غیبت کبری از آن ماست نه او، ماییم که عمری گذشت و نشناختیم،‌ از کنارمون گذشت و اعتنائی نکردیم. این خورشید مانده در پس ابرها را خود تبعید کردیم و خبر نداریم. به حاشیه‌ها فکر میکنیم در حالیکه اصل موضوع به لطف همین شعارها به دست فراموشی سپرده شده، انگار نه انگار که تنها راه نجات اوست.. بله، جزء یارانش هستیم اما نه به صرف رنگی بودن نه، به این دلیل که صبح را با سلام به او آغاز می‌کنیم و شب با آرزوی رویای دیدنش به خواب می‌رویم. یارش هستیم هر چند روسیاه اما هرزگاهی دل به یادش می‌تپد و لب به حکم عاشقی ذکر معشوقانه میکند أین بقیة الله...

آری چه رنگ داشته باشیم و چه وجودی بیرنگ، به حکم صالح بودنمان به او نزدیک می‌شویم.

لوح وجودمو از هرگونه رنگی پاک می‌کنم، بیرنگ می‌شم به امید اینکه او رنگی برایم انتخاب کند.

...

پ.ن:ساحل انتظار ‌منتظر ظهور توست، بیا و ختم کن به چشمهایت انتظار را.

پ.ن:یه حرفی تو سینه‌ام، بهمون گفتی: روز قیامت پرده‌ها کنار میره. من که می‌دونم چکاره‌ام، گیرم که اون روز تو به ما که مثلا عاشقاو سینه‌سوخته‌های ابی‌عبدالله هستیم بگی همه برید بهشت...شما رو جهنم نمی‌برم اما اگه همون حسینی که ادعا داریم عاشقش هستیم بهمون بگه تو دیگه چرا؟ چه جوابی داریم که بدیم. اگه امام زمان بگه تو چرا قلب منو خون کردی؟ چی؟ من از بیگانگان هرگز ننالم که برمن هرچه کرد آن آشنا کرد. تو جامعه کبیره می‌خونیم: یا ولیَ الله اِنَ بَینی و بَینّ اللهِ عزوجل ذونُبا لا یَأتی عَلَیها اِلا رِضاکُم سربسته بگم تا امام زمان(عج) از ما راضی نشه خدا مارو نمی‌بخشه. حالا هی برو درخونه‌ی خدا بگو نمیشه،دیدی!! فقط وفقط اون... با این وجود چرا فراموش کردم؟چرا گمش کردم؟نمی‌دونم؟؟...

پ.ن:شناسنامه‌ی کتاب:...و آن که دیرتر آمد(نویسنده: الهه بهشتی) بر گرفته از وقایع کتاب نجم‌الثاقب. انتشارات مسجد مقدس جمکران، تلفن و نمابر:7253700، 7253340-0251

هیچی نگم بهتره!!!

شکر که تو خالقم هستی و من فقط و فقط بنده‌ی توام

آمین بلند:

راه صالحین بر ما نشان ده، اهدانا صرالط المستقیم.الهی آمین.

پناه می‌برم به آفریدگار فلق




دوشنبه 86 اسفند 6 | نظر
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
م

مسافری خسته از راه با کوله‏باری پر از ناامیدی و امید، زیاد سعی نکن که بفهمی چی می‏گم چون به هیجا نمی‏رسی..خلاصه مستقیم می‏رم شاید به جایی برسم..اگه دوست داری همسفر شو..یاعلی
ghorobebargrizan@yahoo.com

 

مطالب اخیر

چقدر خدا غریب است....

دستم را بگیر...

میخواهم برگردم

فراموشت کرده بودم

دلنوشته...!

بازگشت دوباره...!!!

 

آرشیو مطالب

منِ بیابان‌گرد (1)

آخرین جمعه و شروع جدید (1)

دل نوشت (1)

سلام و..... (1)

اخراجی‌ها.... (1)

عشق*** (1)

جمله‌ای برای حضور (1)

ماه نوشت (1)

مهمونی (1)

اشک (1)

بیاید براش.... (1)

عنوان... (1)

اباصالح کجائی... (1)

...منو ببر به (1)

....به محشر از فراز چرخ گردون (1)

اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً ... (1)

شاپرکها (1)

کوثر (1)

عزیز دو گیتی!!! (1)

خسته نوشت (1)

الهی در این ... (1)

تا عمر بود.. (1)

برای تو که از (1)

آشتی با خدا (1)

شعبان ماه انتظار (1)

حجاب به معنای واقعی1.2 (2)

سکوت و شکستن (1)

این فصل را با من بخوان (1)

وداعی همراه با... (1)

گر به ذره لطف بوتراب کند به آسمان... (1)

چه میشود که شوم کبوتر حرمت که آ ... (1)

یاران او چه رنگی هستن؟؟؟(1) (1)

آیا خدا برای بنده‏اش کافی نیست؟؟؟ (2)

بابانوئل.. (1)

خنده.تولد. (2)

آخ شکست (1)

عمریه در وصف شما !!! (1)

غدیر (1)

رفتنش زود گذشت (1)

دی نوشت.. (2)

هندونه و شب اول قبر (1)

نوشته‏های آخر 86 (4)

22/12/86 تا 2/2/87 (6)

26/2/87 تا 25/3/87 (5)

تبریک نوشت (1)

عروسک نوشت (1)

19/4/87-22/5/87 (4)

2/6/87 - 31/6/87 (6)

عکس نوشت (1)

20/8/87-20/9/87 (2)

آخری‏های سال (4)

جنوب (2)

خرداد 88 و تیر90 (8)

 
 

پیوند ها

پایگاه جامع عاشورا

ابزار و قالب وبلاگ

یا قائم المنتظر المهدى (عج)

امُل

کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد !

اهل همین نزدیکیا

پاک دیده

حرم دل

سوتک

علمدار دین

مفرد مؤنث غائب

همسفر عشق

بازمانده تنهای تنها

نیلوفرآبی

صمیمانه ها

خیمه سبز

عصمت infallibility

دختری با کو له‏ با ر ی ا ز ا مید

...مولایم

« عـشقی »

هی میگه حرف گوش نمی‏کنی...

طلبه ای طالب یار

امل کوچیکه

امل پرکشیده

بهشت در انتظار ما است

استاد بیابان‏گرد

راه بادیه

دل گویه های یک غلامعلی مجاهد

کلبه احزان

دلتنگی‏های یک طلبه

هر کی به هر جا رسید با دلش رسید

مجاهد

 

خبرنامه

 

 

آمار وبلاگ

کل بازدید : 218762
بازدید امروز :13
بازدید دیروز : 11
تعداد کل پست ها : 95

 

دانشنامه مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

امکانات جانبی

پیام‌رسان

نقشه سایت

اوقات شرعی

RSS 2.0

 

 
 

لوگوی دوستان

د نـیـــای جـــوانـی

بچه های آسمانی

خیمه یار

خیمه یار

یک

 

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin