بنام تو که آغوشت مأوی همیشگیست
تیکههای شکستهی دلمو برداشتم و گذاشتم تو جعبهای سیاه....، دیگه داره باورم میشه که تو این دنیا نیازی بهش ندارم، اما کجا بزارمش؟ زیر شمشادهای کنار خیابون، یا کنار سطل زباله، نه شاید بهتر باشه بزارم کنار جدول؛ یعنی داستان من باید اینطور تموم بشه. باید زود تصمیم بگیرم تا فرصتی برای پیشمان شدن نباشه، هنوز سوزش بغض شب گذشته رو احساس میکنم، سعی دارم بهش فکر نکنم اما نمیشه.... مدام تکرار میکنم شکست خوردی! تنهائی از آن توست، باید باهاش کنار بیای، لج نکن. بیمقدمه گذاشتمش کنار ایستگاه اتوبوس حتی نگاش نکردم، دور شدم. تو این شهر با دل زندگی کردن مصیبت است، یهجور ننگ به حساب میاد. اما هنوز چند دقیقه نگذشته جای خالیشو تو سینهام احساس میکنم، بدون اون چه کنم؟ میشه زندگی کرد؟ الهی به جان دردی است، که درمان نیست.
تصمیم گرفتم روحمم تبعید کنم به جزیرهی زندگی، جزیرهای که با دریا قهر کرده، روز در آن معنا ندارد. حاکمش شب سیه است، حاکمی که در تاریکی میبلعد هر آنچه نشان از نور دارد، سزای روح سرگردان همین است، دل که هیچ.. روحمم داشتم...، یه لحظه ایستادم چشمامو بستم.. من چه کردم همهی داراییمو از دست دادم... تموم زندگی من در اون خلاصه شده هرچند تلخ، ولی اگر بگردم شیرین هم پیدامیشه. برگشتم سمت ایستگاه اتوبوس، هیچ کس نبود از جعبه هم خبری نبود، پیشمون نشستم رو صندلی و خیره شدم به رفت و آمد ماشینها، با خودم گفتم: کفر نعمت کردی... از دستش دادی. اما برای یه لحظه خوشحال شدم که دل شکستهی من به درد کسی خورده. سنگینی نگاهی باعث شد که برگردم، بیمقدمه گفت: دنبال این میگردی؟ به جعبه سیاه اشاره کرد، خدای من خودش بود. باز هم مردد بودم، جعبه رو گذاشت کنارم و بعد بازش کرد. تعجب کردم آخه از شکستههای دلم خبری نبود، یه کاغذ بود که با خط درشت نوشته بود:
اَلا بِذِکرِ اللهِ تَطْمَئِنَ الْقُلوب
*زیارت آلیاسین خیلی آرومم کرد..مثل آب برای آتیش.
*هزار بار مردم و زنده شدم..اینهمه تلاش ..این همه تحمل.. فقط برای این بود که یه وقت اشک مهمون چشماش نشه..اما بجای اشک سیل بارون نشست تو چشماش..خودت که دیدی ..اینم میدونی همهی زندگیم، آینده و جووونیم فدای یه تار موهاش...اما نمیبخشم اونی رو که دلشو شکست..وقتی با اون بغضی که دیگه حالا باز شده بود صدام کرد نهایت خستگی رو احساس کردم..هنوز چشمای پراز اشکش جلوی چشمامه..هر کاری کردم اشکامو نبینه نشد، با صدایی خستهتر از اون گفتم: حالا چرا گریه میکنی؟؟ سرم داد زد و گفت: بلند شو... نمیدونم چرا با اینکه میدونم اون لحظه کنارم بودی و شاهد اما برات تعریف میکنم..خیلی آدم باید پست باشه که همه چیزو فراموش کنه ..به غربتت قسم اگه بخاطر محبتاشون هر چند کم نبود...منم میدونم بیاحترامی یعنی چی؟ اما مامانم یادم داده اگه یه نفر اندازه نوک سوزن بهت محبت کرد باید هزار هزار بدیشو به همون مقدار محبتش ببخشی و نادیده بگیری..یعنی این چیزا رو بهش نگفتن...ای کاش هیچوقت با کلمهی سکوت آشنا نمیشدم..ای کاش!! خلاصه دیگه نمیدونم دارم میرم پیشش، دیگه خودش میدونه با من...
*میدانم که میآیی و پایان میپذیرد روزی همهی اندوه تنهایی و بیتو بودنم...
هیچی نگم بهتره!!!

آمین بلند:
العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان(عج)
العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان(عج)
العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان(عج). الهی آمین
پناه میبرم بهآفریدگار فلق
|